عید قربان

ساخت وبلاگ

یاد عرفه های سال های قبل بخیر سال هایی که دل هامون پاک و خدایی بود! چه دلی داشتیم و چه سودایی..

می مردم برای مراسم دعای عرفه اش با زبون روزه، عرفه که تموم می شد هر طور شده باید خودمو می رسوندم خونه! عید قربان بود قربانی داشتیم...

رسم و سنت قشنگی داریم برای عید قربان هر شب عید که میشه به تعداد آرزوهامون یه کنج خونه شمع روشن می کنیم و به دعا می نشینیم برای گرفتن حاجت از خدا!

بچه که بودیم غروب عرفه که می شد مادر منجوق های رنگی رنگی می آورد و به نیت همه اعضای خانواده به نیت عموها و عمه ها به نیت خاله ها و دایی ها به نیت مادربزگ پدر بزرگ ها برای هر کدوم یه مهره یا منجوق می انداخت تو آب، می گفتن شب عید میره حاجی می شه و برمی گرده که ماجرایی داشت...

همه ی چراغای خونه رو مادرم روشن می کرد و می گفت عید و خونه باید روشن باشه! غذا و شام اعیونی درست می کرد و می گفت عیده باید بوی غذای خوب تو خونه بپیچه!

شب عید که بود دوران بچگیامون هر کسی یه روسری دست می گرفت و می رفت بالا پشت بوم خونه ها، خونه های بچگی مون روزنه ای از سقف به آسمون خدا داشت جوونا با هزار تا امید و آرزو نیت می کردند و می رفتن بالا پشت بوم ها و روسری ها رو از این روزنه ای آویزون می کردند داخل خونه ی همسایه با یه دل پر امید و برای نیتی که دارن! مامانم همیشه یه عالمه پول خرد، شکلات، بادام و آجیل آماده داشت برای شال هایی که آویزون می شد از روزنه خونه بعده ها این روزنه ها شد پنجره اما الان همش دیگه فراموش شده و کمتر یادمون می مونه عیده!

شب عید قربان مامانم مراقب خیلی حرفامون بود و می گفت هر حرفی نزنید وقتی همسایه میاد پشت بوم خونه بزارید حرفای امیدوار کننده بشنوه، حرفای خوب خوب بزنید آخه عیده و به نیت میان در خونه...........

یاد همه روزهای بچگی، روزای پاکی و صداقتمو بخیر! یاد عیدهای قشنگ بچگی! خونه مادر بزرگ....

  بابام گوسفند قربونی می گرفت، می گفت عیده باید در راه خدا قربونیش کنیم و مامانم کلی داستان می گفت از دعای شب عید گوسفندا که از خداشونه قربونی خدا بشن! جمع می شدیم خونه مادر بزرگ گوسفند رو مادرم سرش حنا می ذاشت، چشاش رو سرمه می کشید، دهنش رو نبات می ذاشت تا بره برا قربونی شدن، بابام با حوصله آبش می داد می گفت لب تشنه نره.....

گوسفند قربونی می شد و همه کنار هم بودیم و با گوشت قربونی مادر بزرگ آبگوشت بار می گذاشت تا دور همی عید بگیریم! اسقند دود می کرد تا خوشی هامون چش نخوره

حالا که دور هم بودیم منجوق های شب عید رو می آوردن می ذاشتن کنار یه دختر کوچولو که حالا بهش می گفتن عروس عید، یه پارچه قرمز خوشگل رو ظرف مهره ها می انداختن و یه توری خوشگل سر عروس ! هر کسی از بزرگترها با یه نیتی شعری می خوند و عروس بعدش باید یه مهره از ظرف در می آورد و میداد به مادر، هر مهره برا کسی بود و همه شوق داشتن ببینند که این شعری که خونده شده وصف کیه! جوونایی که دم بخت بودن می خواستن ببینند که این شعر اونا رو به معشوق می رسونه یا نه، اونی که شوق زیارت داشت از زیارت و ائمه می وخوند بلکه مهره و منجوق اون با این شعر از آب در بیاد و نصیبش زیارت بشه، یکی بچه می خواست و یکی خونه؛ کسی شاید قهر بود و آشتی می کرد و ...و .... و همه دنبال در آمدن آرزوهاشون از بین منجوق های آرزو از کوزه عید بودن...

می نویسم و خاطره ها جلو چشمام رژه میره! چه عیدی بود عیدای بچگی!

دلانه...
ما را در سایت دلانه دنبال می کنید

برچسب : قربان, نویسنده : eboghchehf بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 12 شهريور 1396 ساعت: 23:00