خیابان دولت رو میومدم پایین, کنار خیابون مرد معلولی نشسته بود و ترازویی گذاشته بود کنارش برای کسب روزی… هوا یه نمه سرد بود, دیدمش دلم فرو ریخت که کاش میتونستم کاری کنم براش… در همین حال و هوا بزرگواری که چند پلاستیک میوه دستش بود رسید با احترام بسیار و لبخندی دلنشین مرد معلول را سلامی گرم مهمان کرد و میوه ای تعارف کرد…
شاید خیلی ها باشن که بخوان به کسی کمک مالی کنن ولی اینکه اینهمه عزت و احترام تو نگاهشون باشه کمتر دیدم...
بهشت رو در لبخند و سلام این مرد دیدم… خدایش بیامرزد و اجر فراوان دهد…
برچسب : نویسنده : eboghchehf بازدید : 90